آره، شد صد روز


انگار ديگه جزو واقعيت های زندگيمون شده. از اون واقعيت هايی که هست و تو بايد با وجود اونا زندگيت رو پيش ببری.
دانشگاه آرومه، خيلی آروم. هی توی دانشگاه چرخ می زنی و می گردی... اون صدايی که پی اش بودی نيست، حتی تو دنيای مجازی هم نيست، گرچه هنوز درست نمی دونی دنبال چی هستی، فقط می دونی جای يه صدا بد جوری توی زندگيت خاليه، می دونی که دلتنگی...
به يکی از رفقات می رسی، فلانی چه خبر؟ جواب می گيری " هيچ، شهر در امن و امان است." و می گذری، يعنی واقعاً اين سکوت دانشگاه يعنی شهر در امن و امان است؟
و باز قدم زدن. تلفنت زنگ می خوره، همون صدا " شد صد روز..." و تازه می فهمی اين غروب لعنتی پاييز چرا اينقدر دلگيره.
آره، شد صد روز... ياد روزای اول دانشگاهت می افتی، اون موقع که تازه اومده بودی و اصلاً نمی دونستی مبارز يعنی چی؟ جز چيزايی که تو کتابا خونده بودی يا تو فيلما ديده بودی... ياد اعتراضات و تجمع های اون موقع می افتی.
موقعی دانشگاه زنده بود و هنوز اجازه ی نفس کشيدن داشت. ياد تريبون آزاد شورای صنفی می افتی و بعدش جمع شدن تو راهروی دفتر رهايی. اون موقع اونم مثل خيلی ها دانشجو بود، چون حقش بود، چون هنوز هم حقشه.
اون موقع آن چنان فرياد می کرد و حرف هايی که می زد اون قدر طنين داشت که صداش نه فقط تو دانشگاه به گوش همه می رسيد، که بيرون دانشگاه هم خيلی ها اسم "تکروی" رو ميشناختن...
وقتی اون موقع خبر بازداشتش رو شنيدی، يه چيز بزرگ جلوت سياه شد، و اون قدر فشردت که نمی تونستی ساکت بشينی، و ديدی که اونقدر همه رو فشرده که با هم به صدا در اومدن.
اون بار هم جای صداش خالی بود اما صدای بزرگی جاش بود. صدای همه ی دانشجو ها.
صدای همه ی اونايی که هنوز آرمان هايی تو سرشون بود که براش می جنگيدن.
اما اين بار، توی گلو صدات رو خفه کردن، قبل از اين که حتی خودت بفهمی می خوای چيزی بگی.
آره شد صد روز و ما هنوز داريم دنبال راهی می گرديم که صدامون رو به گوش بقيه برسونيم، دنبال يه سوراخ...

از خودم خجالت می کشم، نمی خوام براش مرثيه بنويسم...
آره، صد روز گذشته و ما آرمان هامون رو زنده نگه داشتيم، اين اجاق خاموش نمی شه، اين آتش زنده می مونه، و هر روز شعله ور تر از گذشته س...
آره، صد روز گذشته، خفقان هست، سرکوب هست، تعليق، اخراج، زندان... ولی ما ساکت نشديم، هنوز ايستاديم، نه فقط ما. که خيلی های ديگه هم بلند شدن...

اما جدا از همه ی اين حرفا، واقعيت اينه که اون فقط يه مبارز نيست، که بتونيم جاش رو پر کنيم...
جدا از آرمان و مبارزمون، جدا از هدف مشترکمون... دل تنگی تو برای چيز ديگه ايه..
دلت برای بودنش تنگ شده، برای رفيقت، که باشه. و همين.
با هم يه گپ دوستانه بزنين و کلی از بودنش لذت ببری.. و همين.
که از زندگيش تعريف کنه، از خودش... و از دوستی باهاش بيشتر بهت احساس غرور دست بده...و همين.
آره، شد صد روز.
آره، دلتنگيم برای بودنش که به قول خودش:

گر بودن شما
زخم است و داغ شکنجه و دشنام های تند
........................................................- که هست-
بودن مرا فرياد کار کننده اي ست
در گوش عادت مردم
در صحن کاخ ظلم
چيزی فرا تر از ندای رخوت از مناره های دروغ
باران.ك

۲ نظر:

ناشناس گفت...

khatereye yek politekniki pore az khaterate in doostemoon
lahze be lahzeye oono mishmorim ama ba shomareshe nafashaye akhare estebdad!

ناشناس گفت...

روزهای رفته و رفیقی که نیست ؟
دستهای بسته ،نفس های بریده،قلبهای شکسته.
دمی به رهی که هیچ راهی نیست.
آری، بزن شیهه که فریاد کارساز نیست.
داعیه دار غمی؟
داعیه ذاری که صدایی نیست
لفظ پاره کن وقافیه بشکن
بغض پاره کن ونعره بزن
نه که کی برد پاره کنی، جر بدی
نه که غم و آه بگی قر بدی
چو رفیقی که صد روزه که هست، گویی نیست؟
باش تا بودنت را به شعر ...
باش تا دیدنت را به مهر ....
غزل کنند چو دیگر تو نیستی
انتزاعی شیرین به نام عابد و
وهمی دیرین از جنس نقطه چین
چه می گویم که اسیری دیگرم
چه می گویم که خود سکوتی ترم
تر نکرده می گذرم
که خواه ناخواه از این زمین به درم
بخوان نغمه آزادی
بزن شیهه شادی
که زمان، زمان من است
نه گریه و غم
نه آهِ بیش و کم
که مرگ است عاقبت جلادم
این است که امروز به غم شادم
هر جند رفیقم نیست
هر چند صدایی نیست
می دانم صدایم فردا
می دانم شعر می کنم خنده را خواه ناخواه