خاوران پايان راه نيست

بسیاری از بچه ها این جا بود که می فهميدند، اعدام در انتظارشان است. آن هایی که از قبل حساب کارشان با رژیم روشن بود و می دانستند که زنده از زندان ها بیرون نمی روند، پی می بردند که دیگر آخر خط نزدیک شده است.
به آرامی وسایل شخصی را درون کیسه ها می نهادند و با هر کدام، خاطراتی برایشان زنده می شد که در سال های گذشته با همسر، فرزند و خانواده هایشان داشته اند. از این کار که فارغ می شدند، بالا و پایین سلول کوچک را چند بار قدم می زدند و کلمات وصیت نامه را که بارها و در دفعات مکرر در این سال های تلخ، در ذهن شان نوشته بودند، روی کاغذ می آوردند.
تمام حواس شان جمع آن بود که طوری بنویسند تا جلادان خط خطی و سیاهش نکنند و از لابلای کلمات مبهم و به ظاهر بی اهمیت و خصوصی، پیام آخرین شان را به عزیزان و مردم شان برسانند. قلم که به کاغذ آشنا می شد، تا انتها می رفت و با هر کلمه ای که نوشته می شدف یاد عزیزی که به او می نوشت، زنده می شد. اما نمی دانستند که این وصیت آخرین را هم به عزیزانشان نمی دهند.

ای اشک نیا
در چشم خانه بمان
در این لحظه های آخرین،
نازک دلم مکن
این چند ساعت را هم تاب بیارو

و کار نوشتنت که پایان می یافت، باز هم آرام قدم زدن آغاز می شد و اگر چیز تیزی در دسترس بود، نامی و کلامی هم به روی دیوار. بگذار تا دیگران هم بدانند که از اینجا کسی به قتلگاه روان شده است.

دیگرانی که حدس نمی زدند اعدام شان کنند، آن هایی که یا محکومیت شان پایان یافته بود یا قبلاً به دادگاه رفته و حکم گرفته بودند و یا اینکه اصلاً هنوز تکلیفی برایشان معین نشده بود، اکنون که ناگهان با مرگ روبرو شده بودند، صبور و شکیبا، دلمشغول و فکور، دست ها را به پشت نهاده و سلول را بالا و پایین می کردند. نگاه ها به هیچ کجا نبود، به درون بود. گذشته را می کاوید و حساب روزهای زندگی را جمع و تفریق می کرد، اکنون را وآینده را تصور می کرد:
" هر چه بودگذشت. جمع که می زنی، خوب گذشت. سختی بود، دشواری بود و ..."
ولی به قول بچه ها:
" مشتاق گل ازسرزنش خارنترسد
جویای رخ یار ز اغیار نترسد
عیاردلاورکه کند ترک سرخویش
ازخنجر خونریز و سردار نترسد"

وآرام و کُند، بی هیچ شتابی، حلقه ها از انگشت بیرون می آمد و بند ساعت ها باز می شد. قلم که به دست می گرفتند، دوباره روند کار قطع می شد.
" چه بنویسم و از کجا بیاغازم. کدامین شان را قبل از همه خطاب قرار دهم ".
و قیافه های عزیزان رژه می رفتند. انگار همین جا، در کنارت ایستاده اند و با چشم های نگران، نگاهت می کنند.
در نخستین جمله، خطاب به آنها می نویسند:
« بر من اشک مریزید، برایم سیاه نپوشید.» و خودش می داند که چه خواهش دشواری از آنان دارد.
نامردها در این دمِ آخرین حتی از یک نخ سیگار هم دریغ کرده اند. قدم زدن و فکر، بار دیگر آغاز می شود. گویی بلند بلند با خود سخن می گوید:
" حالا که به این جا رسیده ای، تمام نیرویت را جمع کن که پاهایت نلرزد. نگذار که وحشت از مرگ را در چشم هایت جستجو کنند و شاد شوند. صبور و با صلابت باش. لحظه های آخرین را هم با سربلندی طی کن.

ای خون!
به چهره ام بیا
تا که سپید چهره ام نبینند.
لب هایی که هزار کلام ناگفته دارید!
بی لرزش و بی گویش برویم که خشم فروخورده سالیان را در پیچ و تاب تن به نمائیم! ".
بیرون کسی نعره می کشد: - کدام 6 نفر، چراغ اول را روشن می کنند (1)
***
چه چيز گويا تر از حرف های آنان که جان سالم به در بردند، فاجعه اي که رخ داده را به ما می نماياند. هر چه بنويسم ذره اي از خشم و نفرتی که در هزاران انسان به وجود آمد نخواهد بود. ما که آن روزها را به درستی نديديم، شايد خوب نفهميم گذشتگان چه مي گويند.
اما هر آنکه هنوز انسانيت را مي د اند ذره ذره ی وجودش با شنيدن خاطرات آنان به لرزه در مي آيد.
شايد در تاريخ هر حکومت ظالما نه اي وجود چنين جناياتی لازم است - درست است که هر بار ياد آوری اش خون را به رگ هايمان مي خشکاند- اما لازم است تا حاکمانش نتوانند يک روز با خيال آسوده سر بر بالين بگزارند، و لحظه اي ترس از به پا خواستن مردم راحتشان نگزارد. ترس از آنکه فاجعه اي که آنها مسببش بودند روزی سر بر خواهد کرد.
و فکر آنکه مبادا روزی اين خاطرات و آنچه ما از اين مردم گرفته ايم، همچون سيلی خوردگان صورتشان را از خشم سرخ کرده و ديگر کيست که آنان را با توسل به غم نان باز به خواب فرو کند.
و بايد که بترسند. آن چه کردند از ذهن و تاريخ هيچ کس در هيچ کجای ايران پاک نخواهد شد.
نيست کسی که آن چه در 67 بر جان انسانيت کردند ديده باشد و بتواند فراموش کند.
نيست کسی که آرمان هايی که آن روز ها در خاوران به خاک سپرده شدند را بشناسد و بتواند فراموششان کند.
نيست کسی که فرياد و ضجه ی بازماندگان مبارزانی که چه زود پژ مردندشان را شنيده باشد و فراموش کند.
نيست کسی که فرياد آزدی هنوز در گوشه اي از وجودش زنده باشد و فراموش کند که هزاران انسان مردند، چون مرگ آزادی را تاب نياوردند.
و بايد که بترسند.

شايد باشند کسانی که وقتی ظلمی بر آنان می شود، به جای بر آوردن فرياد اعتراض، ياد آز روز های خونين جلوی چشمانشان نقش مي بندد و ترسی که در مقابل اين فجايع سال ها به سکوت کشاندتشا ن، ترس از 67 ديگري، باز فقط يک راه جلويشان ميگذارد: سکوت، سکوتی که بوی درد ميدهد.
اين همان هدفی است که عاملان اين جنايت در پی اش بودند.
اما در مقابل هستند کسانی هم که آن روز ها را فراموش نمي کنند، نه با ترس، آنان مي دانند بعد از 67 هنوز در زندان اند، نه فقط آنان، که همه ی مردم ايران.
و مي دانند که اگر آزدی شان را فرياد نکنند، سرنوشت آنان، همان سرنوشت 67 است. بی هيچ تغييری . فقط با ظاهری متفاوت.
نه، خشم آنان فرو نخفته:

"باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد
که مادران سياه پوش
داق داران زيبا ترين فرزندان آفتاب و آب
هنوز از سجاده ها سر بر نگرفتند" (2)

آری، اگر به خاوران رفتی و زنی سیاه پوش یا فرزندی غریب را دیدی که به تمام نقاط خاک و نه یک نقطه، با عشق و درد اشک می ریزد، عجب مکن!
این از آن روست که گزمه ها حتی اجازه نداده اند که نقطه دقیق خاکسپاری جگرگوشه اش را بداند و هم بدان دلیل است که همه خفتگان به خون غلطیده، پاره های تن او هستند، عزیز او هستند.
و اگر در ته چشم های این ها که درهایی گرانقدر در ا ین خاک گم کرده اند، غمی ناگفته دیدی، چیزی مپرس!.
آنچه که او به تو نخواهد گفت، این است که در لحظه ای که به خاکش می دادند، نگذاشتند روی عزیزش را حتی برای لحظه ای هم که شده ببیند و بوسه ای بر آن چشم های خونبار بزند.
آری، ابتکار جنايتکارانه شان در تاريخ ننگين ترين استبداد ها، بالا تر از ابتکار همه خونريزان تاريخ ثبت مي شود.
و ما امروز بايد نيروی آنان را در جان خويش مضاعف کنيم، تا راهی را بسازيم که اين دست های خشکيده در کار ساختنش بودند. شايد نتوانيم به راحتی اين فاجعه را به گوش همگان برسانيم، اما بايد سينه به سينه بگوييم، چهره به چهره، نفر به نفر. هر جايی که آدم ها هستند و مي تواند بدون مانع باشد.

اما خاوران فقط اشک و اندوه و نفرين نمي تواند باشد.فقط تجديد عهدی کلی و موجز و منحصر به چند روز از سوی جمعی نه چندان گسترده نمي تواند باشد. خاوران زمانی ميعادگاه واقعی عاشقان آزادی و عدالت اجتماعی و طالبان محاکمه جنايتکاران مي شود که بخش های هر چه بزرگتري از مردم کاملا در جريان کشتار هولناک زندنيان سياسی در تابستان 67 قرار بگيرند.
و اين ميسر نيست مگر اين که روشنگری ابعاد جنايت حکومت وقت در حق زندانيان سياسی و جزييات قتل عام در ميان مردمی که بی خبرند وظيفه اي مهم، تعطيل نشدنی، و پر اهميت برای همه فعالين اجتماعی سياسی، همه آزدی خواهان و همه عدالت خواهان واقعی تلقی شود.


به قول یکی از رفقا: «خاوران» پایان راه هیچ کسی نیست.
بريده اي از خاطرات يکی از زندانيان 67 (1)
احمد شاملو (2)

۲ نظر:

ناشناس گفت...

injast ke bad az 20 sal hanooz bish az pish deltangim va labriz az khashm inbar na faghat baraye anan ke ghahremanane raftand
balke baraye anan ke deltangiyishan va khshmeshan ra ba barpa dashtan yade 67 ebraz mikonand
che basa vaghti paye 30hezarha vasat miyad
degar adad hata ba poshtgarmi khoone del tanha yek adad hastand

ناشناس گفت...

ولرم و
کاهلانه

آبدانه های چرکي باران ِ تابستاني
بر برگ های بي عشوه ی خطمي
به ساعت ِ پنج ِ صبح.


در مزار ِ شهيدان
هنوز

خطيبان ِ حرفه يي درخوابند.

حفره ی معلق ِ فريادها
در هوا
خالي ست.
و گُلگون کفنان
به خسته گي
در گور
گُرده تعويض مي کنند.

به ترديد
آبله های باران
بر الواح ِ سَرسَری
به ساعت ِ پنج ِ صبح.

ا.بامداد
۲ ارديبهشت ِ ۱۳۵۸