.

........................................... در خط انسان به نام سوسياليسم

... تو معبود من و صاحب اختیار منی، بیامرز مرا. دوستان ما را و دشمنان ما را از ما دفع کن و از اذیت و آزار ما بازشان دار که تو بر همه چیز توانایی.

... واقعیت سیاسی مردم در شخص پیشوا نمایان می شود و اوست که بنیاد هر گونه حق و قانون و تنها آفریننده هستی سیاسی و اجتماعی است.

... آلمانی بودن و برخورداری از منش یک و همان است.

... دولت هم بخش یگانه کننده جامعه و هم غایت آن است .دولت غایتی است که افراد در خدمت به آن و هماهنگی با آن از حصار فردیت بیرون می ایند، تحول می یابند و به آزادی می رسند.

... در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما، پاینده باد خاک ایران ما.
.
.
.
طنین ای ایران و لرزه بر اندام، آه مخلوق دردمند و به تنگنا آمده رو به قبله نیاز، مشت گره کرده به سوی پیشوا در راه عظمت نژاد برتر، همه وهمه فریاد رفته هاست، فریاد جدا افتاده ها، فریاد من از غیر من در تقابل با من است.
در نهایت احساس در نتیجه تضاد این من خارجی به صورت ذهنی پرداخته شده و در نهایت احساس به صورت جلوه ای مادی حاکم بر من در تقابل با من قرار می گیرد و خرد می کند و بزرگ می شود و هر چه بیشتر بکشاند بیشتر بازیچه ای دارد. سویی از ترازو پایین می رود و در همان حال سوی دیگر ترازو بالا می آید.
از خود بیگانگی، جدا شدن ذهن از عین، در ارتباط با طبیعت و در نتیجه نیروی فهم و انفعالات* بخشی از خود به صورت ذهنی جدا شده و به صورت عینیت مادی خارج از من و در تقابل با من قرار می گیرد، جدا افتادن هویت از وجود، هر چه انسان بیشتر توان خود را به وجود خارجی منتقل کند پذیرندگی او بیشتر و کنایی او کمتر، بندگی او بیشتر و آزادگی او کمتر است.
انسان در راه وطن، انسان در راه عظمت نژاد، انسان در راه خدا، بت، خاک، زبان و ... ، همه و همه انسان در راه خودِ بیگانه شده است.
تفاوت انسان و حیوان در نیروی فهم است. انسان به واسطه نیروی فهم توانست در طبیعت و خود به عنوان بخشی از طبیعت بیندیشد و با شناخت طبیعت به ابزار سازی در جهت رفع نیاز خود بپردازد و این باعث شد که انسان بر خلاف حیوان که تنها در جهت رفع نیاز آنی خود فعالت میکند، تولیدی اضافه بر نیاز آنی خود داشته باشد و این اضافه تولید در ارتباط با بیگانگی بر آمده از نیروی انفعالات سنگ بنای بیگانگی در روند کار را تشکیل می دهد. جلوه خارجی این بیگانگی به تضادی عینی در مقابل رفع نیازهای انسان تبدیل می شود و آنگاه خودآگاهی و از خودبیگانگی دیگری در نتیجه نیروی فهم و انفعالات از این تضاد سنتز می شود و به همین ترتیب انسان با نیروی فهم و انفعالات در تقابل با طبیعت به سمت آگاهی و بیگانگی پیش می رود.
اگر بیگانگی را در یک ساختار مکانیکی بر آمده از نیروی انفعالات فرض کنيم قاعدتاً باید با رشد نسبی ایده های تمام کاهش نسبی بیگانگی را داشته باشیم اما تاریخ بشر در همان حال که تاریخ افزایش آگاهی اوست تاریخ رو به رشد بیگانگی او نيز هست. این رشد بیگانگی، حتی با رشد ایده های تمام، به دلیل ارتباط دیالکتیکی است که انواع بیگانگی ها بر هم دارند و تا زمانیکه بیگانگی زیر بنایی که بیگانگی در روند کار است برچیده نشود تضاد عینی ناشی از بیگانگی رو بنایی تحت تاثیر بیگانگی زیر بنایی و در نتیجه نیروی فهم وانفعالات نه تنها به سمت خودآگاهی پیش نمی رود که تنها با بیگانگی رشد یافته تری تضاد عینی آن بیگانگی حذف میشود در حالیکه زنجیری رنگین تر به گردن انسان می افتد. جنبش های پیامبری دقیقا به همین صورت نه با حذف بیگانگی که تنها با حذف تضاد عینی ناشی ازآن، بیگانگی را رشد می دهند و به همین دلیل که امکان رفع تضاد عینی ناشی از آن بدون برچیدن ریشه ای آن امکان پذیر است و همچنين امکان رفع تضاد عينی آن بدون حذف بیگانگی زیربنایی _ که حذف تضاد عینی ناشی از آن بدون ریشه کن کردن آن امکان پذیر نیست و قطع ارتباط با آن امکان پذیر نیست _ از این بیگانگی به بیگانگی روبنایی تعبیر می شود.
تا زمانیکه یک بیگانگی به صورت تضادی عینی در جهت رفع نیازهای ثابت انسان مطرح نشود توده آن را به عنوان عنصری خارجی درک نمی کند و چه بسا در نتیجه تضاد ناشی از نوعی بیگانگی, آن بیگانگی را رشد دهد و از نوعی بیگانگی برای برچیدن عینیت تضاد دیگری ونه حذف ریشه ای آن استفاده کند، این است که مذهب هویت توده بپا خواسته می شود، این است که ای ایران و یاشاسین اذربایجان هویت مبارزه با فقر و استبداد مذهبی ( همان هویت دیروز ) می شود، هر بار گل های خشکیده زنجیر پیشین بر چیده می شود و زنجیری بزک کرده با گل های تر وتازه رنگینتری به گردنش آویخته می شود.



از آنجا که کنایی روان نتیجه ایده های تمام و پذیرندگی روان نتیجه ایده های ناتمام است و ایده های ناتمام و پذیرندگی انسان ذاتاً نسبی است آزادی انسان ذاتا نسبی است و دستیابی به رهایی مطلق و جامعه آزاد مطلق كه در آن انسان فارغ از قيد زنجيرها بتواند به خود تحقق بخشي كامل دست يابد ناقض دیالکتیک است اما سوسياليسم با نقد ريشه اي شرايط موجود امكان حركت به سمت جامعه آزادِ مطلق را فراهم مي كند. سوسیالیسم با حذف بیگانگی در روند کار، آنگاه که توده آنرا به عنوان تضاد عینی پیش روی خود دریابد، امکان حذف ریشه ای بیگانگی و پشت سر گذاشتن پیشا تاریخ بشر که تاریخ از خود بیگانگی رو به رشد اوست را فراهم می کند. سوسیالیسم یعنی گام برداشتن در راه رهایی از هر نوع بیگانگی یعنی شکستن ساختارهایی که به نام سرشت انسان به او خورانده شده است یعنی نمایاندن زنجیرها از پس گل های رنگینش و بر چیدن زنجیرها، یعنی حرکت به سوی جامعه کمونیستی که در آن انسان بتواند فارغ از هر قید وبند خود ساخته خارجی خود را عینیت ببخشد. در سوسياليسم انسان هدف در خود است نه وسيله اي براي رسيدن به هدفي انگاه كه انسان به عنوان وسيله اي در راه رسيدن به هدفي مطرح شود حتي اگر هدف كمونيسم باشد اين خود بت سازي، خود به خارج رفته به نام هد ف است و اين است كمونيسم بت شده و موبد، عينيت خارجي مادي آن، به نام استالين و ....

آري شكستن بت همواره پر از هراس از سوي سجده كننان رو به بت است و هميشه تبر بت شكن موبد فرداي سجده كنان ديروز است اما سوياليسم بت شكني است كه خود تبرش را مي شكند.

* تصورات تاریک روان كه در برابر نيروي فهم مطرح مي شود

۱ نظر:

ناشناس گفت...

عجب متن بد فهمی بود !!!کاملا دچار بیگانگی که هیچ گمشدگی شدم در طی خوندنش .
این پاراگراف آخر دو تا چیزش می لتگید : 1 )موبد یه مرتبه یا صفت برای آدم هاست (سر دسته ی مغان یه چیز تو مایه های کاردینال مسیحی ها برای زرتشتی ها )تبر که نمی تونه موبد بشه .
2 ) فکر کنم مشکل از اون آدماست که چون همیشه در حال سجده هستند نمی فهمن به کی و چی دارن سجده می کنن سوسیالیسم با شکستن تبر هیچ کار خاصی نمی کنه ، خیلی راحت می شه به شکسته های تبر سجده کرد .