بزرگداشت شاملو 2 مرداد


چند روز پيش هوس كردم بميرم، نه از اين مردن ها يي كه مي ميري و مي آيند برات روضه مي گذارند كه يارو روزه مي گرفته اهل خدا پيغمبر و اينها... با اينكه نبودي.
يكي رو مي شناختم كه سال 79 مرد، شما هم ميشناسيدش. آدم اهل دلي بود، اگر حافظ را با استغفرالله نمي خوانيد حتما شعري از ايشان خوانده ايد .
2 مرداد 79، روزي كه هوس كردم بميرم 2 مرداد 87 بود. مثل خيلي ها رفته بودم سر قبر اين بيچاره فاتحه بخوانم به رسم مرسوم، كه ديدم (البته از قضا ي روز گار) كه آقايان هم با خدم و هشم آمده اند گرد محوطه بسط نشسته اند كه "امروز قبرستان تعطيل است، فردا تشريف بيا وريد!!! "
متوفي آدم طنازي بود، گفتم شايد ترتيبي داده هشت سال بعد از مرگش عده اي كنف شوند تا كيفور شود. اما ديدم نه، كار خرابتر از آنست كه آن بيچاره بخواهد بكند.
آقايان نشسته خدم وهشم راه افتاده اند به گاز گرفتن خلق كه اينجا چه كار مي كنيد؟ مگر كس و كار خودتون توشه راه نمي خوان ؟!
اول خيال كردم آقايان بنا بر حس مسئوليتي كه مي كنند قصد ارشاد دارند كه اي آقا، ما صلاح شما را مي دانيم. اما كمي كه بيشتر نگريستم ديدم چنان در ارشاد مصرند كه به ضرب و زور خلق ناشنوا را براي ارشاد عميق تر شايد از شيوه هاي غير كلامي مي برند.
از ميان خدم با سرهنگ شهسواري هم كلام شدم كه: " آقا ميروم فاتحه اي مي خوانم بر مي گردم ." گفت "نمي فهمي؟! قبرستان تعطيل است." گفتم "يعني اموات به مرخصي رفته اند؟!"
نگاهي به غضب در من كرد و گفت "متفرق شو!!!"
پيش خودم گفتم شايد مزاح مي كند. از در شوخي در آمدم كه "حتي شهدا عليهما الرحمه نيز رفته اند؟"
با غيض به طرفم دويد و من كه جان خود را بيشتر دوست داشتم پا گذاشتم به فرار. يكي دو ابزار ارشاد(باتوم) از پشت به طرفم آمد كه به لطف اندام نحيف از بيخ گوش گذراندم و جايتان خالي اينقدر دويدم كه ريقم در آمد. از مهلكه جسته بودم ولي رو به هلاكت به خودم گفتم: شايد آقا خود آمده بود فاتحه بخواند!
كسي كه رو به رويم نشسته بود و نفس نفس ميزد گفت "اي آقا اينها از سايه ي خودشان هم ميترسند چه برسد به مرده ايكه…" حرفش را خورد و نگاهي به من كرد و پا به فرار گذاشت. گفتم نكند از بس دويده ام به مرده شباهت يافته ام؟
ياد مرده افتادم و ناگهان هوس كردم بميرم، نه از اين مردن هايي كه مي ميري و كسي از مرده تان هم نمي ترسد.

هیچ نظری موجود نیست: